به زمین می زنی ومیشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری ومی سازی سرد
دردلی اتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیداری بود
بی گمان برده ای ازیاد ان عهد
که مرا با تو سروکاری بود
این چه عشقی است که دردلم دارم
من ازاین عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپدقلبم وباهر تپشی
قصه عشق ترا می گوید